اندکی می ایستم . چشمانم را میبندم و با تمام وجود بو میکشم...
بوی خورشت بادمجان و البته بوی سیب های رسیده ای
که همراه باد روی شاخه ها میرقصد ...
ترکیب خوبی نیست :)
ولی لذت بخش است...
پس ناهار چلو خورشت بادمجان داریم :)
میخندم... ارام قدم میزنم.
صدای دلنشین آب ، و صدای به هم خوردن چند ظرف و
شعر های کودکانه که
روح هر مسافر خسته ای را ارام میکند.
زیر درخت چنار روبه روی خانه مان مینشینم.
انگار تنه ی صاف و اندکی زبر درخت ، با
خستگی رخنه کرده در تک تک مفصل های کمرم مبارزه میکند.
و البته درخت همیشه برنده است. :)
درب خانه باز می شود ....
مادر است و لبخند زیبای همیشگی
:))
- بعدا نوشت: میخواستم یکم غر بزنم :) ولی گفتم یه متن
بنویسم و ذهنمو رنگی رنگی کنم :))