کاپشن کهنه ای به تن کرده بود و در سرما ی استخوان سوز
نجف آباد میلرزید . بسته های دستمال کاغذی را
با دو دستش گرفته بود و جلوی بستنی فروشی های باغ ملی
به مردم التماس میکرد که از اون دستمال بخرند.
هر از گاهی کنار یخچال های بستنی فروشی ها می ایستاد
و فارغ از اینکه باید دستمال بفروشد ، به بستنی های
رنگارنگ و باقلوا های خوشمزه نگاه میکرد.
چند سالش بود؟ ... شاید ۸ و یا ۹ سال... نمیدانم.
جلوی دختر چادر به سری را گرفت و گفت : خانم دستمال نمیخواهید؟
دختر نگاهی اندر محبت به او کرد و گفت : چرا...چند میدهی؟؟
پسرک ک انگار دنیا را به او داده بودند بالا پرید و گفت : دو تاش دو تومن
دختر ۵ هزار تومن از جیبش در اورد و همراه با یک باقلوا
و لبخندی سرشار از محبت گفت : هر چهار تا را بده . هزار تومن هم مال خودت
صحنه ایه که خودم با چشمام دیدم :)
و از نظرم یکی از زیباترین کار هایی بود که تا به حال از کسی دیده بودم.
- تا حالا از این کار های قشنگ کردید؟ :)